Thursday, September 25, 2008

such an old photo...


عکس ها خاطره اند
لحظه هایی منجمد شده
و برای عکاس وسوژه هردو ، خاطره انگیز

گاهی که مینشینی و عکس های قدیمی ات را نگاه میکنی
گاهی که می روی و صندوق خاطرات ذهنت را قلقلک میدهی...
عکس هایی هستند که تو را به عمق فضایشان میبرند
عکس هایی هستند پر قدرت ، که چشمانت را قفل میکنند
هیچ چیز مثل یک عکس نمیتواند حس گنگی و ابهام بیافریند
چیزی که در هنرعاشقش هستم
عکس های سیاه و سفید و عکس هایی رنکی که ما را در دریای افکار مبهم گم میکنند
مبادا رازشان را بفهمیم
هه .. مبادا ابهامشان را رفع کنیم

هیچ چیز هم که نداشته باشی
خوب که نگاه میکنی عکس های نابی داری
مثل اولین عکس هایت
یا عکس های اولین هایت
مثل عکسی که عاشقت کرد...
مثل عکسی که یادت داد...
مثل عکسی که یادت میاورد خیلی چیز ها را
یا باعث میشود خیلی چیزها را

باز خاطره ای دیگر
از این لحظه بر روی عکس مینشیند
و شاید سال بعد ، خاطره ای دیگر ...

Saturday, September 20, 2008


باران که میوزد سوی چشمانم ...
باران که میوزد ...
باران که میوزد ...


















اگر تو مرا...


Sunday, September 14, 2008

آنکه میگوید دوستت دارم...

فدای بغض چشمایی که قرمز میشه از هر غم
فدای لحظه ی سردرد
و زمان ایستای عشق

اما لعنت به همون حنجره ای که نمی تونه حرف دل رو فریاد کنه

کاشکی یه بادی بیاد
زندگیمون رو پراز آفتاب و مهتاب کنه
ما رو از این غم دیروزم و فردام آزاد کنه

Friday, September 5, 2008

گریپ فروت


سنگین بود

از صبح

دنبال بهونه بودم بریزمش بیرون اما هیچ اتفاق بدی نمیفتاد

هیچ اتفاق بدی نمیفتاد و روز میگذشت

روز میگذشت و من حتی دستمم لای در تاکسی نمیموند



برمیگشتم

پغی آسمون ترکید و ...

خیس شدم


اتفاق بدی نیفتاد

Tuesday, September 2, 2008

من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم
تو
...باهار
.
.
.
...من و تو یکی دهانیم