Saturday, April 19, 2008

پسر نمیدونی چقدر خسته میشم از دست خودم و دلم میخواد یکی دیگه باشم
شاید هم خیلی وختا این حس رو داشته ام
خدا این منطق و اون برخورد کذایی با فلسفه رو بکشه که یادش به خیر ولی با هانی میرفتیم تو خیابون و حرف میزدیم که دیدمش...
پشت ویترین بود و تو تاریکی شب منو کشوند طرف خودش
جالب بود .. اونروزای اولی که از خونه میومدم بیرون و پازل اطرافم تکمیل میشد
وااای پسر این وبلاگه همش خاطره اس
هر بار هم که میخونم یه پستشو میرم تو حس نوستالم فرو میرم و غرق میشم توش که نفسم بالا نیاد
میترسم از خاطره شدن این روزا که هر لحظه اش برام یه عمر می ارزه

حالا گیرم که ترسیده باشیم و بدم بیاد برا همیشه از همه شون
کما اینکه همیشه از این تیپا متنفر بودم و از همون اول باهاشون دعوام میشد
من دوس دارم گوش دادن تیک دیس والتز رو با اون صحنه های نرم و گرد با هم تصادف کردنا رو

میگن جایی که تمیز نکنی موریانه و عنکبوت رو شاخشه
این کامنت گیر منم همین شده
براش کلمه رمز میزارم ولی خیلی هم نمیدونم چیکارش کنم بلاگو
هویت های مختلفی داشته برام
بچه و پیج شخصی و نامه و اعلانات و دفتر خاطرات و آلبوم و روزنامه و سررسید و دستشویی بگیر تا یه تیکه ورق پاره که هرچی میخوای توش مینویسی
خب شاید بگی چه بد که شخصیتشو پیدا نکرد ولی من میگم چه خوب که رفت و هر بار قایقشو یه طرفی چرخوند که نه تو سیستم نمیتونس دووم بیاره
سیستم یا مال منه یا مشکل من ... گیرم با کلی تولرانس بشه حلش کرد ولی در کل خود خواهیه میگن

اینجا یکمی پر شده ....
باید بشینیم به تماشاش که خودش چی میخواد
این لپ تاپ لعنتی هم که زندگی رو به انتظار همیشگی پیوند داده که باز حس زدن پرس سینه ی سنگین و از رو نرفتنش بره زیر پوستت و فک کنی چطور میشه تو این لجنزار غلتید و ندید لجنای سبزی رو که آویز میشن

میدونی ما همیشه یاد گرفتیم طلبکار باشیم از همه از بابا ننه مون و خودمون و خدامون که اله بله جیمبله
میخوایم همدیگه رو که برامون پشتوانه باشن و من چقدر بدم میود از پشتونه و فراری بودم که نمیفهمه آدم ارزش داشته هاشو
یه تمرین میدم برا جلسه بعد که به هر کلمه ی هر جمله ی هر متنی دقیق فکر کنید که بتونیم حرف همو بفهمیم
شاید هم خداوند و خداونگار زمین تا آسمون با هم فرق میکنن جدی جدی
اینیکی عمو رو واقعن دوس دارم
که جدی جدی از فکر کردنش و فکر نکردنش لذت میبرم

وقتی ندیدن نبودن مسلم میشه و خاطره ها و عکسا میاد رو تازه دلتنگیه صد برابر میشه و میخوام یه روز و یه ساعت و یه ثانیه نگاه از رو ال بی و بال درآوردن وسط پارک پله...
خب حریم خصوصی ما کجاس ؟
شاید ته ته کویر و نوک نوک کوها و وسط دریا
خب یعنی چی میتونه باشه اون جمله ی طلایی و خوشحالم از هدیه ندادن...
حس سبکی و پرواز اون اوایل که نشون میده هنوز مثه همون اول حواسمو پرت میکنه ... گیرم یکمی عادی تر و عادلانه تر

Wednesday, April 2, 2008

هوای ابری

خب میدونی چیه !؟
هرحرکت جدیدی جالبه و دلچسب ... اما باید دید وقتی این حرکت خودش هم تکراری میشه ، قانون میشه اونوخ چی در میاد ازش !