Saturday, June 23, 2007

طعم گس زندگی











-انقد کتاب خونم کم شده که هرکتابی راضیم میکنه
انقد موزیک خونم کم شده که هر میوزیکی راضیم میکنه
انقد فیلم خونم کم شده که هر فیلمی راضیم میکنه



با اینحال همش دارم خوبشو میگوشم و میخونم و میبینم



انقد تنهایی خونم زده بالا که میخوام تنها نباشم
ولی این شلوغیا راضیم نمیکنه


انقد مشکلات زندگی خونم زده بالا که یه دلخوشی میخوام
اما دیگه برگ سبز چنار هم دردی رو دوا نمی


انقد خستگی خونم زده بالا که دلم یه چرت کوتاه و کوچولو میخواد
و این خواب های کوتاهِ سطحی ارضام نمیکنه


انقد دلم تنگ شده که ...
-که چی ...
-خدا میدونه!
- که خدا میدونه؟
یا
خدا میدونه؟
-نمیدونم



-حالا میخوای چیکار کنی؟
-چیکار میتونم بکنم؟



-خب تکلیفت رو مشخص کن ... چته پسر!!!
-چی چته؟ مخم یا مخت؟
-مخمون شاید
-اگه باشه
-فک کن باشه!
-فک کن نباشه!
-چی نباشه؟
-چی باشه؟
-مخ باشه
-ولی من منظورم چت مخیمون بود
-خب باشه تو بردی ... نتونستم بفهمم منظورتو ...


حالا که چی؟ دلت تنگه ... چه ربطی به جمله های بالا داره؟
چیزی هس که ارضات کنه؟
یا اینم جزو اوناس که ارضا نمیشن؟



- این اصلن مربوط به اونا نیس ... دلم تنگه ... با چیزی هم دوا نمیشه ، نه با بازخوانی نامه ها، نه با دیدن کیمیا ... که شاید بدترم میشه ... حتی با وصال ...
به قول رضا صادقی (گرچه جزو خواننده ها نیس !)وقتی پیشتم دلم بازم تنگ میشه برات ... یه چیزی تو همین مایه ها
-کاملن میفهمم ... به این میگن طعم گس زندگی ... شایدم همهشون مربوط به همین باشن!!
- فک کن بتوننی چیزی رو بفهمی!! ... ولی اندفه رو خوب اومدی !













Wednesday, June 20, 2007

آقا و خانوم اسمیت






صدای همهمه ی جمعیت میاد


-از پشت شیشه ها براشون دس تکون میدی ... وقتی میرسید اینور همه اش با همید
خانوم با ژست خاص خودش دستشو پشت آقامیبره ... طوری که گویا داره در برابر خبرنگارا به آقا پناه میاره
سعی کنید شادی تو چهره تون باشه ... این برنامه خیلی چیزارو راس و ریس میکنه !ء


مشت محکمی هم هس به دهن هرچی پاپارازی و روزنامه نویس که چرت و پرت میگن
این نگاه ها چی در پسشون دارن ؟
این ها بازیگرن ... ته چشماشونم دستشونه

یادمه دوستی میگفت : این هنر پیشه ها چرا باید انقدر پول بگیرن؟
مگه چی میدن که این همه میگیرن؟

الان فهمیدم ... آزادی! اونا آزادیشونو معامله میکنن






Sunday, June 10, 2007

SHOCK !!!


هویج شدم یه لحظه ... به من میگن هویج ... از اون هویج زردا ...

وقتی بغض خودشو چپوند تو صدای تو تلفن ... ترسیدم ... که لعنت فرستادم به خودم

که کاش اصلن قلب نداشتم ... کاش یه بچه ببو یا لاشی ماشی بودم



تمام خاطرات با سرعت از جلو چشام گذشت و دیدم واقعن عجب پروژه ای بوده!

و مسئولیتش با منه ...



نمیدونم، هیچ وخ فکر اینجاشو نکرده بودم ... یعنی اصلن برام قابل تصور نبود که یه روز بغضت بگیره ...

خب هیچ کارم که نکنی یکی از اون بالا تاسارو دوباره میریزه و اینبار یه عدد ... یه موقعیت جدید ... شایدم جواب دعاهای خودم بود

در کل احساس خوبی نسبت بهش دارم ... و احساسم تا حالا بهم دروغ نگفته



بازم مث همیشه! زمان همه چیز رو حل میکنه ...

یه مدت کوتاه ... قول میدم ... هنوز به قولام اعتماد داری؟



از فکر این که بغض دوباره بیاد مو به تنم سیخ میشه ... که من اینکارو کردم؟

من با اون همه ادعا ... نمیذارم جز شوق چیزی اشک بیاره تو چشمات ... تا جایی که بتونم






در هر صورت کاریه که من شروع کردم.. بیشتر مسئولیتشم برا منه ... حالا هم تا آخرش میرم ... ثابت میکنم ... که بدونی اگه خسته شدی یا دستت ول شد و افتادی یه دیوار هست که پشتتو خالی نکنه