Thursday, November 20, 2008

حس پدری رو دارم که بچه اش داره بزرگ میشه و نمیتونم کار خاصی بکنم
سخت ترین بخش اش همینه که کاری نمیشه کرد

1 comment:

Anonymous said...

مثل پدري كه حواس اش نيست حضور ِ محسوس و نا محسوس اش بوده كه هل داده جلو . فرستاده هوا.. مثل پدري كه هر وقت برگردي مي بيني داره مهربونونه از پشت عينك اش چشم - خند مي زنه .. هر وقت پا شل كني / بلغزي / سكندري بخوري ، دست بندازه دور كمرت نگهت داره / شونه سپر كنه پشتتو پر كنه.. اصن عين پدري كه آغشته ي هوات مي شه و مي كشي تو با هر دم و بازدم..