برگ ، برگ سبز ، یک برگ سبز چنار به دیوار اتاقم چسبانده ام
نمی شناسم ، نمیدانم ، نمیفهمم...ء
فرار از مشکلات را هم نمیخواهم.ء
صدا ، صدای خیابان خلوت نیمه شب ، صدای نفسهای دوستی در خواب
گیج شده ام....ء
چه میخواهم ؟ نمیدانم...ء
کتاب خواندن را دوست دارم ، حوصله اش را ندارم
فیلم دیدن را دوست دارم ، فرصتش را ندارم
پیشرفت را دوست دارم ، نظمش را ندارم
زندگی را دوست دارم ، ........ء
کتاب میخوانم ، فیلم میبینم ، ÷یشرفت میکنم ، زندگی میکنم ... ء
ولی ... ولی همیشه ... همیشه ی خئا یک جای کار می لنگد
جز ساعاتی ... در آن سفر ، پس از آن سفر .... چقدر سنتی گوش دادم!ء
به هر چیزی می توان شک کرد ... همه چیز را میتوان زیر سوال برد ... و باید حقیقت را یافت
که به حقیقت نمیتوان شک کرد ... دوستی ها ، شانس ، پاداش ، زندگی ، تفکر ، تعقل ، احساس ، روان ، قلم ، شعر ، کاغذ و .... همه قابل شک اند
اما حقیقت ... زیر سوال نمیرود ... عشق زیر سوال نمیرود .... نمیتوان به آن شک نمود (لا اقل برای من)ء
در برابر حقیقت ، سوال ارزشی ندارد
مثل نور بعد از ظهر از پشت پرده ها
ایراد نباید گرفت ، باید دل سپرد ... ء
No comments:
Post a Comment